شما در حال مشاهده نسخه موبایل وبلاگ

■■■ halla ■■■

هستید، برای مشاهده نسخه اصلی [اینجا] کلیک کنید.

••• شمه ای ز اوصاف شاه ولایت ، مولانا علی علیه السلام •••

قد حضرت متوسط ، چشمانش کاملا مشکی و درشت بود . ابروانش کشیده و بهم پیوسته بود ، و صورتش چون قرص ماه می‌درخشید . دارای محاسنی بلند بود و جلوی سر حضرت مو نداشت . گردن ایشان مانند نقره ی سفید بود . محاسن خود را هیچ وقت خضاب نمی کرد و مشهور بود که آن بزرگوار محاسن سفید است . محکم راه می‌رفت ، بازوانش نیرومند و قوی ، ضربت شمشیرش مرگ آسا و ضربتش را نیازی به ضربه ی دوم نبود ، چون شیر بر خصم غرش می‌کرد و بر مظلوم و ضعیف نرم و متواضع بود .
رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم می‌فرمود :
هیبت اسرافیل ، رتبت میکائیل ، جلالت و عظمت جبرئیل ، سلامت آدم ، خوف و خشیت نوح ، حزن یعقوب ، حسن و جمال یوسف ، مناجات موسی ، صبر ایوب ، زهد یحیی ، ورع و پرهیزگاری عیسی ، حسب و اخلاق محمد صلی الله علیه و آله و سلم همه در امیرالمؤمنین علیه السلام جمع است . خداوند تبارک و تعالی نود صفت از صفات پیامبران را در علی علیه السلام قرار داده که در احدی از بندگانش وجود ندارد .

••• حیرت یزید از شجاعت علمدار ... •••


در نقلهای تاریخی آمده است که : پرچم حضرت عباس علیه السلام ، پرچمدار کربلا ، جزو اموال غارت شده ای بود که به شام بردند . در میان غنائم ، وقتی که یزید چشمش به آن پرچم افتاد ، عمیقا آن را نگاه کرد و در فکر فرورفت و سه بار از روی تعجب برخاست و نشست . سؤال کردند : « ای امیر ، چه شده که این گونه شگفت زده و مبهوت شده ای؟ ».
یزید در جواب گفت : این پرچم در کربلا به دست چه کسی بوده است ؟
گفتند : به دست برادر حسین علیه السلام، که نامش عباس داشت .
یزید گفت : تعجبم از شجاعت عجیب این پرچمدار است !
پرسیدند : چطور ؟!
گفت: خوب به این پرچم بنگرید ، می‌بینید که تمام قسمتهای آن - از پارچه گرفته تا چوب آن - بر اثر اصابت تیرها و سلاحهای دیگر که به آن رسیده ، آسیب دیده است ، جز دستگیره ی آن ، و این موضع - که کاملا سالم مانده - حاکی از آن است که تیرها به دست پرچمدار اصابت می‌کرده ، ولی او پرچم را رها نکرده است ، و تا آخرین توان خود، پرچم را نگهداشته است ، و تنها وقتی که آخرین رمق خویش را از دست داده ، پرچم از دستش افتاده « یا با دست او با هم افتاده » است ، و لذا دستگیره ی پرچم اینگونه سالم مانده است !

* پس همه باهم از سویدای دل ندا بر می آوریم که : ای به فدای غیرتت ، جمله تمام انس و جان ...

چرا عباس علیه السلام را سقا نامیدند ؟

زمانی که ابن زیاد به عمر سعد نامه نوشت که به من خبر رسیده است امام حسین علیه السلام حفر چاه می‌کند اینک امام حسین علیه السلام را از آب منع کن، و از طرف دیگر نیز ذخیره ی آب در خیمه‌های امام حسین علیه السلام رو به پایان می‌رفت، امام حسین علیه السلام حضرت عباس علیه السلام سپهسالار کربلا را طلبید و بیست سوار و سی تن پیاده ملازم رکاب آن حضرت کرد تا از شریعه آب آورند.
حضرت عباس علیه السلام صبر کرد تا شب تاریک شد، سپس چون شیر غران به سوی شریعه روان شد. زمان حرکت، هلال بن نافع بجلی از پیش روی عباس علیه السلام روان بود و نخستین کسی بود که وارد شریعه شد. عمرو بن حجاج گفت: کیستی و اینجا چه می‌کنی؟ گفت: یک تن؛ پسر عم تو، آمده‌ام تا آب بنوشم. عمرو گفت بنوش، بر تو گوارا باد! هلال گفت: ای عمرو مرا آب می‌دهی، ولی پسر پیغمبر و اهل بیت او را تشنه می‌گذاری تا از عطش هلاک شوند؟!
عمرو گفت: راست گفتی، لکن چه توان کرد؟ مأموریت دارم و باید آن را به نهایت برسانم. هلال چون این سخن بشنید، ندا در داد که ای اصحاب حسین درآیید! عباس سلام الله علیه چون شیر شرزه با جماعت
خود به شریعه درآمد، و از آن سوی عمرو نیز به افراد خود فرمان جنگ داد و تنور رزم افروخته گشت. اصحاب امام حسین علیه السلام نیمی به مقاتلت پرداختند، و نیمی مشکهای خود را از آب پر کردند. در این جنگ از لشگر عمرو بن حجاج، جمعی مقتول و مطروح افتادند و گروهی خسته و مجروح گشتند، ولی از اصحاب امام حسین علیه السلام کسی را آسیبی نرسید. پس حضرت عباس علیه السلام به سلامت بازگشت و اصحاب امام و اهل بیت علیهم السلام سیراب شدند، و از اینجاست که عباس را سقا نامیدند .

اولین بیعت کننده با ابوبکر

علی علیه السّلام فرمود: ای سلمان، آیا می‌دانی اوّل کسی که با او بر منبر پیامبر صلی اللَّه علیه و آله بیعت کرد که بود؟ عرض کردم: نه، ولی او را در سقیفه بنی ساعده دیدم هنگامی که انصار محکومشدند، و اوّلین کسانی که با او بیعت کردند مغیرة بن شعبة و سپس بشیر بن سعید و بعد ابو عبیده جرّاح و بعد عمر بن الخطاب و سپس سالم مولی ابی حذیفه و معاذ بن جبل بودند.
فرمود: در باره اینان از تو سؤال نکردم، آیا دانستی هنگامی که از منبر بالا رفت اوّل کسی که با او بیعت کرد که بود؟ عرض کردم: نه، ولی پیرمرد سالخورده ای که بر عصایش تکیه کرده بود دیدم که بین دو چشمانش جای سجده ای بود که پینه آن بسیار بریده شده بود! او بعنوان اولین نفر از منبر بالا رفت و تعظیمی کرد و در حالی که می‌گریست گفت:
(سپاس خدایی را که مرا نمیرانید تا ترا در این مکان دیدم! دستت را (برای بیعت) باز کن).
ابو بکر هم دستش را دراز کرد و با او بیعت کرد. سپس گفت: (روزی است مثل روز آدم) [۱]! و بعد از منبر پائین آمد و از مسجد خارج شد.
علی علیه السّلام فرمود: ای سلمان، می‌دانی او که بود؟ عرض کردم: نه، ولی گفتارش مرا ناراحت کرد، گوئی مرگ پیامبر صلی اللَّه علیه و آله را با شماتت و مسخره یاد می‌کرد. فرمود: او ابلیس بود. خدا او را لعنت کند.
---------------
[۱]: اشاره به حیله شیطان نسبت به حضرت آدم علیه السّلام در بهشت است، و خود شیطان بیعت ابو بکر را به آن تشبیه کرده است.

▪▪▪ رابطه ی عمر و ابوبکر ▪▪▪


ابوبكر از نزديك ترين افراد به عمر بود و دوستى آنها قديمى بود و به دوران پيش از هجرت باز مى گشت. پس از هجرت مسلمانان به مدينه نيز پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) در حد امكان بين مسلمانان برادرى برقرار كرد و بين ابابكر و عمر نيز برادرى برقرار كرد و افرادى كه با يكديگر دوست بودند و اخلاق شان موافق يكديگر بود را برادر قرار مى داد.
عمر كارى به عاقبت كار نداشت ولى ابوبكر كمتر خشمگين مى شد و عمر را نيز نصيحت مى كرد و از برخى كارها و گفتارهايش باز مى داشت، گاهى نيز اختلاف پيدا مى كردند. براى مثال وقتى اقرع بن حابس نزد پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) آمد. ابوبكر گفت: اى رسول خدا! او را سركرده قوم خودش قرار بده; عمر گفت: اى رسول خدا! اين كار را مكن. آن دو نفر نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) با يكديگر درگيرى لفظى پيدا كردند، و صدا را بالا بردند و ابوبكر به عمر گفت: تو، تنها قصد مخالفت با من را دارى.
عمر گفت: چنين نيست.
اين آيه نيز در آن هنگام نازل شد:
(اى ايمان آورندگان! صداى خود را از صداى پيامبر، بلندتر مكنيد) .
در معركه «ذات السلاسل» نيز ابوبكر عمر را نصيحت كرد و گفت بايد از عمروبن عاص كه فرمانده سپاه از طرف پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) بود اطاعت كند و با او مخالفت نكند.
در سقيفه نيز وقتى عمر خواست كه سعد بن عباده (رئيس قبيله خزرج) را بكشد، ابوبكر به عمر گفت: در اين شرايط، مدارا بهتر است.
وقتى على بن ابى طالب (عليه السلام) از بيعت با ابابكر سرباز زد نيز عمر دو راه حل به پيش پاى على گذاشت او را بين بيعت كردن يا كشته شدن، ولى ابابكر گفت: تا هنگامى كه فاطمه در كنارش است او را مجبور به كارى نخواهيم كرد.
در مورد خلافت نيز بين ابابكر و عمر درگيرى پيش آمد:
عمر مى گويد: خود را آماده كرده بودم كه پيش روى ابابكر سخنرانى كنم و هنگامى كه خواستم سخن بگويم ابوبكر گفت: دست نگه دار...
شهرستانى مى نويسد كه عمر گفت: در راه خود را آماده مى كردم كه چه سخنى بگويم; هنگامى كه به سقيفه رسيديم خواستم سخن بگويم كه ابابكر گفت:
ساكت بمان اى عمر!
از طرفى وقتى عمر از ابابكر درخواست كرد اسامه را از فرماندهى لشكر عازم به شام بركنار كند، ابوبكر كه نشسته بود از جا پريد و ريش عمر را گرفت و گفت:
مادرت به عزايت بنشيند و مرگت را ببيند اى پسر خطاب! رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) او را به اين كار گمارده است و تو مى خواهى بر كنارش كنى؟!
در هنگامه هاى ديگرى نيز ابابكر درخواست هاى عمر را رد كرد و به خشم او اعتنايى نكرد. براى مثال، عمر از ابابكر درخواست كرد تا خالد بن وليد را به دليل كشتن مالك بن نويره و زنا با زن او بركنار كند ولى ابابكر چنين نكرد ; زيرا اين دو نفر راجع به خالد نظرى بسيار متفاوت داشتند.
وقتى عمر سعى كرد تا ابابكر را با خود همراه كند كه با صلح حديبيه مخالفت كنند نيز ابابكر گفت: اى مرد! اين شخص رسول و فرستاده خداست و از دستور پروردگارش سرپيچى نخواهد كرد و او نيز ياريش مى كند; پس به او تمسك كن.
از اينجا روشن مى شود كه عقل و تدبير ابابكر بيش از عمر بوده است.
به خلافت رسيدن ابابكر در سقيفه به تلاش فراوان حزب قريشى باز مى گردد، ولى به خلافت رسيدن عمر به وصيت جعلى ابابكر بر مى گردد.
ابابكر از اسامه درخواست كرد تا اجازه دهد عمر نزدش بماند، در حالى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) به او و ابابكر و بقيه اصحاب دستور داده بود به سپاه اسامه بپيوندند. ابابكر به اسامه گفت: اگر صلاح بدانى اجازه بده عمر براى كمك من نزدم بماند.
با آن كه اين دو نفر در برخى موارد اختلافاتى داشتند، ولى زمانى طولانى با يكديگر كار مى كردند و اين دو تن با عايشه و حفصه گروهى هم فكر و هم اعتقاد را تشكيل داده بودند كه در موارد بسيارى اين وحدت عمل نمودار مى شود.
ابابكر و عمر گروهى بالاتر از اين داشتند; عبدالرحمان بن عوف، سعدبن ابى وقاص، ابى عبيدة بن جرّاح، سالم (غلام ابى حذيفه)، مغيرة بن شعبه، محمد بن مسلمه، اسيد بن حُضَير، بشير بن سعد، خالدبن وليد، عثمان بن عفّان، معاوية بن ابى سفيان، ابو موسى اشعرى، عمروبن عاص، عكرمه بن ابى جهل از جمله اين گروه هستند.
ابوبكر و عمر در زمان رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) نيز همكارى داشتند و كارها و نظراتشان در بيشتر زمان‌ها نزديك به هم بود. زمانى كه نرمى و ملايمت بر ابوبكر چيره مى شد حالت خشونت و عصبانيت نيز بر عمر چيره مى گشت.
البته اين دو تن در بسيارى صفات و حالات با يكديگر نزديك بودند; براى مثال، در مورد قبيله هاى قريش و لازم بودن خلافت هميشگى، ايشان اتفاق نظر داشتند و فرق بين قريشيان مهاجر و طليق (آزاد شده) قايل نبودند، و بالاخره قريش را بر تمام قبيله هاى عرب و عجم ترجيح مى دادند.
ترجيح و برترى دادن قريش بر ديگر قبيله هاى عرب باعث شد بسيارى از قبايل عرب از اسلام رو گردان شوند و راه ارتداد را پيش بگيرند.
اين مطلب در سخنان پيامبر دروغين يعنى «سجاح» كه زنى دروغگو بود و مى گفت از آسمان بر او وحى نازل مى شود آشكار است: [ اى ايمان آورندگان پرهيزگار! نيمى از زمين براى ما و نيمى از آن براى قريش است; ليكن قريشيان گروهى ستم پيشه اند ] .
عمر و ابابكر در مورد ضرورت دور كردن انصار از خلافت نيز هم عقيده بودند، چنان كه لازم مى دانستند بنى هاشم از خلافت نيز از حكومت دور بمانند و به طور عملى بنى هاشم را از زمام دارى مسلمانان دور كردند و عثمان و معاويه و جانشينان شان نيز همين شيوه را پيش گرفتند و اين كارها را بر اساس تئورى ناموزون: (جمع نشدن نبوت و خلافت در يك خاندان) انجام مى دادند!
در طول بيست و چهار سال پس از پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)، هيچ يك از بنى هاشم به هيچ منصب حكومتى دست نيافت; نه در زمان صلح و نه در زمان جنگ. اين شيوه در پادشاهى امويان و عباسيان ادامه يافت.
ابابكر و عمر در مورد «امكان عمل نكردن به نص شرعى» نيز هم رأى بودند و در موقع نياز اين كار را روا مى دانستند و اين كارشان بر اساس نظريه «مصلحت انديشى» انجام شد.
موضوع بسيار خطرناك ديگرى نيز مورد نظر ابابكر و عمر بود يعنى «اكتفا به قرآن تنها»; چنان كه عمر در كودتاى خود در روز پنج شنبه در منزل پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) مى گويد: «كتاب خدا ما را بس است. »

شعر تری تقدیم به تکسوار جاده عشق

ای امام نازنین ای مهدی صاحب زمان
در فرج تعجیل کن کامد به لب جان جهان
سوسن و سنبل دگر افسرده است و برگ ریز
شد کمانی از غمت بالای آن سرو روان
بلبلی کز فیض تو آموخت روزی او سخن
نک به کنجی بی بیان آهش رود تا آسمان !
مثل زر شد روی بستان و گلستان جهان
رنگ دستار تو گیرد گر بیایی بی گمان !
گر بیایی قامتت برپا کند یوم الجزاء
هم به قد قامت بماند چون مؤذن در اذان
دلبران بازارشان از دیدنت گردد کساد
چون ز تو آموخت باید دلبری ای جان جان
آنکه دم زد از مدینه ی فاضله اما نشد
گو بیا جنت نگر اندر زمین ، آخر زمان
حلقه زن بر گرد تو فرزانگان رخ در رخت
بنگر اینک دور عشق و عاشقی در انس و جان
ریزد از لبهای دردانه ی نبی در و گهر
میدرانند از لقائت جیب خود دردی کشان
نقطه ی پایان ندارد زانکه رسم عاشقی
می کنم خال لبت را اختتام داستان .

● سروده شد در ظهر روز جمعه ، در مدرسه دارالشفاء قم . در مورخه ی 14 مهرماه سال 1385 هجری شمسی ، مصادف با 12 رمضان المبارک سال 1427 هجری قمری .

• تقدیم به همه ی دوستان گلم : مجید شجاعی •

☆☆☆ یا عشق ☆☆☆

... خبرم شده است که می آیی . شنیده ام که یار گریزپایم از سفر برخواهد گشت . کوی و برزن را آب و جارو کرده ام و دیوانه وار به هر کس که دیده امش ، خبر آمدنت را گفته ام . سر از پا نمی شناسم . خواب و قرار و آرام ندارم .

اصلا راستش را بگویم ، باور آمدنت کمی برایم سخت است . همانگونه که رفتنت غریب و باور نکردنی بود . وقتی که رفتی و وصال را به هجران تبدیل کردی ، با خود گفتم جدی نیست . می خواهی امتحانم کنی . شب نشده بر می گردی و ...

اما حقیقت بود . حقیقتی که به سختی باورش کردم . الآن کاملا یادم هست .

بعد از ظهر یک روز پاییزی سرد بود . تو چند روز بود ، حرف نمی زدی . دایم در فکر بودی . چیزی انگار آزارت می داد . به منهم چیزی نمی گفتی . تو آنروز برخاستی و شال و کلاه کردی و از خانه ام ، نه ! بهتر بگویم خانه ی دلم بیرون آمدی . من از پشت سر صدایت کردم . پشت به من همانطور ایستادی .

گفتم : 《 کجا می روی ؟ 》. گفتی : 《 سفر 》.

مات و مبهوت نگاهت می کردم . تو کم کم به طرف من برگشتی . من برای آخرین بار چشمان زیبا و سیاهت را دیدم . پرده ی اشکی بر چشمان درشت و قشنگت می لرزید . لبانت به نرمخندی تکان خوردند و تو گفتی که : 《 زود بر می گردم 》. غم مبهمی در صدایت موج می زد . و دیگر تمام ...

برگشتی و راه خود را در پیش گرفتی . و من که نا و توانی در خود نمی دیدم ، همانجا نشسته شدم . رسم است که پشت سر مسافر آب می پاشند تا زود برگردد . آبی که من برایت افشاندم ، اشکهای گرمی بودند که بی اختیار روی گونه های تبدارم سریدند و به زمین ریخته شدند . آری من ماندم با دردها و غمهای خودم . روزهای خاکستری من شروع شده بودند ...

ای سرشاری فراوان ، فراوانی مهر ، نازکی خیال ، دلربایی گل ، صافی صفا ، اشتیاق زیاد ، شوق بی پایان ، نگاه خمار ، تپش ناگهان ، مالامالی عشق ، افزونی وفا ، آکندگی قلب ، صراحی نور ، می طالع ، شرق ساغر ، ساقیم ، سیمبر و سیم ساقم ، تناورم ، دلاورم ، بگو که کجایی ؟ کجات جویم ؟ ...

" ای برده نرگست ز من ناتوان ، توان // همواره سوده بر قدمت گلرخان ، رخان "

" سودن بخاک پای تو ای مه جبین ، جبین // بهتر که تکیه بر فلک عز و شان ، ز شان "



- والسلام - قم - مجید شجاعی زنجانی -

♥♥♥ هوای تو ♥♥♥

باز دلم هوای ترا دارد ای حلاج

دلم در عشق تو هر دم هوایی تازه تر دارد ،

ترا آنها نمی دانند......نمی فهمند.....نشناسند

ترا دیوانه ای چون من بداند کیستی.....از چه سخن داری !

و من هر لحظه در عشق تو می پاشد دلم از هم

و من اکنون ترا بینم که بر داری.....که سرداری.....اناالحقی.....به حقی تو

ترا آن شب پرستان مثله ات کردند ،

به آتش سوختندت ولی تو زنده تر گشتی !

و تو در آب می رقصی .....که پاشیدند بر آبت !

و تو در اب می رقصی ..... نگاه من به دنبالت ،

رود دجله پر ز خاکستر همی بینم کنون

گوئیا منصور با دست خود حلاجی شده !

نشینم در کنار آب و دستم برده توی آن

و در آنسوترک غوغای آن بد اختران شوم ..... و من در خود ..... به فکر تو

از آن خاکسترت کحلی بسازم ..... بر بصر مالم ..... که منصوری ببینم هرچه را هست.



" نیمه شب مورخ 1377/12/10 قم المقدسه "

* مجید شجاعی *
1