☆☆☆ یا عشق ☆☆☆
دوشنبه 23 شهريور 1394
11:09
[ ]
... خبرم شده است که می آیی . شنیده ام که یار گریزپایم از سفر برخواهد گشت . کوی و برزن را آب و جارو کرده ام و دیوانه وار به هر کس که دیده امش ، خبر آمدنت را گفته ام . سر از پا نمی شناسم . خواب و قرار و آرام ندارم .
اصلا راستش را بگویم ، باور آمدنت کمی برایم سخت است . همانگونه که رفتنت غریب و باور نکردنی بود . وقتی که رفتی و وصال را به هجران تبدیل کردی ، با خود گفتم جدی نیست . می خواهی امتحانم کنی . شب نشده بر می گردی و ...
اما حقیقت بود . حقیقتی که به سختی باورش کردم . الآن کاملا یادم هست .
بعد از ظهر یک روز پاییزی سرد بود . تو چند روز بود ، حرف نمی زدی . دایم در فکر بودی . چیزی انگار آزارت می داد . به منهم چیزی نمی گفتی . تو آنروز برخاستی و شال و کلاه کردی و از خانه ام ، نه ! بهتر بگویم خانه ی دلم بیرون آمدی . من از پشت سر صدایت کردم . پشت به من همانطور ایستادی .
گفتم : 《 کجا می روی ؟ 》. گفتی : 《 سفر 》.
مات و مبهوت نگاهت می کردم . تو کم کم به طرف من برگشتی . من برای آخرین بار چشمان زیبا و سیاهت را دیدم . پرده ی اشکی بر چشمان درشت و قشنگت می لرزید . لبانت به نرمخندی تکان خوردند و تو گفتی که : 《 زود بر می گردم 》. غم مبهمی در صدایت موج می زد . و دیگر تمام ...
برگشتی و راه خود را در پیش گرفتی . و من که نا و توانی در خود نمی دیدم ، همانجا نشسته شدم . رسم است که پشت سر مسافر آب می پاشند تا زود برگردد . آبی که من برایت افشاندم ، اشکهای گرمی بودند که بی اختیار روی گونه های تبدارم سریدند و به زمین ریخته شدند . آری من ماندم با دردها و غمهای خودم . روزهای خاکستری من شروع شده بودند ...
ای سرشاری فراوان ، فراوانی مهر ، نازکی خیال ، دلربایی گل ، صافی صفا ، اشتیاق زیاد ، شوق بی پایان ، نگاه خمار ، تپش ناگهان ، مالامالی عشق ، افزونی وفا ، آکندگی قلب ، صراحی نور ، می طالع ، شرق ساغر ، ساقیم ، سیمبر و سیم ساقم ، تناورم ، دلاورم ، بگو که کجایی ؟ کجات جویم ؟ ...
" ای برده نرگست ز من ناتوان ، توان // همواره سوده بر قدمت گلرخان ، رخان "
" سودن بخاک پای تو ای مه جبین ، جبین // بهتر که تکیه بر فلک عز و شان ، ز شان "
- والسلام - قم - مجید شجاعی زنجانی -
[ بازدید : 559 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]